داستان زندگی من

داستان زندگی دوران متاهلی من و محمد

سرگذشت زندگی متاهلی من

تابستون سال 84 بود و من به همراه همکلاسی های دانشگاهم ، اردوی کارورزی تفرش   بودیم که یکشب مامان زنگ زد که عموتینا زنگ زدند و میخوان بیان خواستگاری . من رو میگی داشتم از حرص منفجر میشدم و با خودم میگفتم واقعا که چقدر رو دارند اینهمه زحمت کشیدم و درس خوندم ، اونهم درس به این سختی .بعد برم با یکی ازدواج کنم که حتی دیپلم نداره .دوستهام هم شاهدن که کلی اونروز غرغر کردم . تقریبا یکسال قبلش خواهر محمد زنگ زده بود و من هم تو خواب بیداری جوابش رو داده بودم میگفت میخواستم نظرت رو راجع به برادرم بدونم که بعدها محمد تعریف کرد که ظاهرا خونه خاله اشینا مهمونی دعوت بودن و اصرار کرده بود که خواهرش تماس بگیره وق...
12 ارديبهشت 1395
41511 6 11 ادامه مطلب
1